سوپر پارادایم اومانیسم
سوپرپارادایم اومانیسم [که همه چیز در نسبت با بشر سنجیده میشود] به مثابه قطاریست که چهار واگن دارد:
در واگن اول، به دورهی 1200 ساله برمیگردد که بشر به مسائل ماورایی باور داشته است. دورهی 400 سال اخیر، خود به سه واگن جدا تقسیمبندی میشود؛ واگن دوم، دورهی مدرنیسم؛ واگن سوم، دورهی پست مدرنیسم و واگن چهارم، دورهی ترانس مدرنیسم.
در یک تبیین صحیح علمی همیشه نیاز به تعیین و تبیین پارادایم مربوطه است. به عبارتی با توجه به تعریف پارادایم: «پارادایم مدل یا یک برنامهی کار عمومی است. در جامعهشناسی علم، پارادایم به معنای چارچوب عمومی است که با رجوع به آن میتوان مسائل را تحلیل نمود.» پارادایم، تصویری بنیادی از موضوع بررسی یک علم است. پارادایم تعیین میکند که در یک علم چه چیز را باید بررسی کرد، چه پرسشهایی را میتوان به پیش کشید، این پرسشها را چگونه باید مطرح کرد و در تفسیر پاسخهای به دست آمده چه قواعدی را باید رعایت کرد. پارادایم، گستردهترین وجه توافق در چارچوب یک علم است و در جهت تفکیک یک اجتماع علمی از اجتماع دیگر عمل میکند. میتوان گفت پارادایم، شهر ذهن انسان است و گام اساسی در ساختار تفکر فلسفی و علمی، تبیین پارادایم و چارچوب تصوری است.
قاعدهی مرکز – پیرامون
اما خود یک پارادایم چگونه تعیین و تبیین میشود؟
برای تبیین هر پارادایم میتوان از قاعدهی مرکز- پیرامون استفاده کرد که در آن، هر پارادایم به عنوان یک کل، به مثابه یک دایره تصور میشود که همه چیز در آن با مرکز دایره تعریف میگردد. به عبارتی همه چیز در پیرامون به مرکز اقتدا میکند. در واقع تبیین و تنظیم ساختار تفکر در یک پارادایم، بستگی به تبیین انگارهی مرکزی که همه چیز با آن تعریف میشود دارد.
در قاعدهی مرکز – پیرامون در محیط اجتماع بشری کنونی، دو گونهی عمدهی پارادایمی وجود دارد:
- سوپرپارادایم امانیسم. بشر در کانون مناسبات هستی قرار دارد، و همه چیز و همه کس با او تعریف میشود، حتی خدا نیز در نسبت با بشر دیده و تبیین میشود.
- سوپرپارادایم تئوئیسم. به جای بشر یا هر پدیدهی دیگری، این خداست که مرکز و کانون هستی است و در مناسبات هستی، همه چیز با او تعریف و تبیین میشود.
در تلقی برخی افراد که در حیرت میان پذیرش اصالت انسان یا پذیرش اصالت خدا قرار دارند، نوعی «دو مرکزگرایی» یا «دوآلسنتریسم» وجود دارد که هم خدا و هم بشر، همزمان در کانون جهانبینی آنها قرار دارند. این تلقی با کلیات قاعدهی مرکز – پیرامون در تعارض است، زیرا دایرهای که دو مرکز داشته باشد، یا مرکزی که دارای دو هویت ناهمگون باشد، وجود ندارد.
در هر پارادایم کلان، روند حرکت اجتماع مورد بررسی قرار میگیرد. چنین حرکتی، موجب شکلگیری تاریخ است. محل تلاقی فلسفهی تاریخ با فلسفهی اجتماعی و فلسفهی علم، در تبیین این روند حرکت پارادایمی است.
انتقالشناسی
بستر توسعه در تفکر مدرن، در مبحث انتقالشناسی یا ترانسفورمیسم در حوزهی فلسفهی تاریخ است. آنچه مقوم تاریخ است انتقال از یک عصر به عصر دیگر، و انتقال از یک دوره با سلسله هنجار و ارزش مشخص، به دورهای دیگر، با سلسلهای از هنجارها و ارزشهای متفاوت است. این انتقال، یک متغیر کلیدی دارد: انتقال از گزارهای قدیمی به انگارهای جدید. آنچه گزارهای قدیمی و دارای قدمت نامیده میشود در این معنا، ترادیسیون خوانده میشود که میتوان مسامحتاً آن را «سنت» ترجمه نمود.
در گذر زمان و حرکت از عصری به دورانی دیگر، در واقع حرکت از ترادیسیون (سنت) به تجدد و سپس به ترادیسیون در چهار مرحله صورت میگیرد. این مراحل انتقالشناسی حرکت یک جامعه از سنت به تجدد و سپس به سنت، در یک روند سینوسی و نوسانی ارزیابی و حتی مدیریت میشود.
۱– نواندیشی
یک پدیدهی اجتماعی که سنت شده است، ممکن است در گذر زمان ناکارآمد شود. این ناکارآمدی، ضرورت جایگزینی برای آن را نشان میدهد. در این مرحله، چارهاندیشی برای جایگزینی آن سنت ناکارآمد آغاز میشود. در اثر ممارست و تلاش، بالاخره یک انگارهی جدید و جایگزین، ابداع میشود. این مرحله نخست را میتوان «نواندیشی» نامید زیرا در آن، اندیشهی نوینی برای جایگزینی با اندیشهی مبنایی سنت جاری اندیشیده شده است.
۲- نوگرایی
پس از آنکه اندیشهی نوینی پرداخته شد، در میان نخبگان و سپس تودهها مطرح و ابعاد آن به نقد و بررسی گذارده میشود. به مرور به این اندیشهی نو، اقبال عمومی و گرایش به وجود میآید. به این اقبال و گرایش «نوگرایی» گفته میشود، که حاکی از اقبال عمومی در جایگزینی این اندیشهی نو، با آن سنت پیشین است.
۳- نوسازی
هنگامیکه اندیشهی نو با اقبال مواجه شد و «نوگرایی» در جامعه بروز یافت، مطالبهی آن به «نوسازی» میانجامد. نهادهای متولی، از نهاد قانونگذار تا دستگاههای تصمیمساز و سیاستگذار، آن اندیشهی نو را در قالب طرح و قاعده و قانون، ضمانت اجرا میبخشند. در این مرحله است که به مرور بنای جامعه مبتنی بر آن اندیشهی نو، «نوسازی» میشود.
در تفکر مدرن، به مرحلهی نواندیشی «مدرنیته»، به مرحلهی نوگرایی «مدرنیسم»، و به مرحلهی نوسازی «مدرنیزاسیون» میگویند. در جوامع غیر غربی که در آنها مقولهی توسعه درونزا نیست و از جوامع غربی اقتباس میشود، غالباً توسعه را با مدرنیزاسیون یکسان میپندارند. همچنین به دلیل اینکه مدرنیزاسیون به سبک غربی، اقتباس از آن چیزی است که در غرب پیاده و اجرا شده است، مفاهیم توسعه و مدرنیزاسیون، مترادف «وسترنیزاسیون» شناخته میشود.
۴- سنت
پس از نوسازی جامعه و محقق شدن آن اندیشهی نو در قالب طرحها و قوانین، به مرور این بنای نو، شامل مرور زمان شده و قدمت مییابد. این قدمت، آن را کهنه مینمایاند و گزارههای آن به گونهای نهادینه و جاری میگردد که از آن به «سنت» یاد میشود. در این مرحله است که آن گزاره، دیگر «جدید» نیست و به «سنت» تبدیل شده است.
روند جامع انتقالشناسی
روند انتقالشناسی، همیشه آن سادگی انتزاعی حرکت از سنت به تجدد و سپس به سنت را ندارد، بلکه در بسیاری از موارد، به طور گسترده و عمیقی پیچیده است. این پیچیدگی در دکترین توسعه تاثیر عمیقی دارد و عدم درک صحیح آن میتواند روند توسعه را مختل نماید. روند جامع انتقالشناسی در دکترین توسعه، دوازده مرحله دارد که این مراحل دوازدهگانه به خودی خود پیچیدگی مزبور را مینمایاند.
دکترین توسعه
توسعه Development، مفهومی مدرن است که در قرن بیستم جایگاه ممتازی در حوزه علوم اجتماعی به ویژه در جامعهسازی یافت. مفهوم عربی توسعه ترجمان انگلیسی واژهی Development است. دِوِلوپمنت از واژهی to develop به معنی خروج از لفافه اخذ شده است. در این معنا، لفافه همان انگارههای ارزشی سنتی جاری در جامعه است.
بنیان نظری توسعه بر مفهوم «تاریخ» قرار دارد. روند حرکت تاریخ، بستر توسعه است و این گزارهی ظریف، مبنای فلسفه توسعه را شکل میدهد. بر کرسی زمان در تاریخ، حرکت سینوسی جوامع شکل میگیرد. حرکت سینوسی مزبور، کنشی متناوب است که فراز آن را مدرنیسم Modernism و فرود آن را ترادیسیون یا سنت تشکیل میدهد. دکترین توسعه در این تناوب حرکت سنت و مدرنیسم، موجب پدید آمدن نسبت تاریخ و توسعه با یکدیگر میشود. در این دکترین، ابتدا یک سنت جاری در گذر زمان ناکارآمد شده و پاسخگوی نیاز جامعه نیست. ضرورت عبور از سنت مزبور، مرحله «پسا سنت» را مینمایاند. این ضرورت در مرحله پسا سنت، موجب بستر سازی برای چارهاندیشی شده و اغلب اوقات منتج به ایجاد «نو اندیشی» یا مدرنیته میشود. پس از باز تولید اندیشهای نو برای پاسخ به نیازهای جامعه، مرحله گرایش به آن اندیشه نو یا در واقع «نو گرایی» یا مدرنیسم آغاز میشود. در این مرحله، متولیان امر و اندیشمندان و اصحاب رسانه، اندیشه و طرح نو مزبور را در سطوح علمی و اجتماعی معرفی نموده و گرایش به آن را در میان نخبگان و عموم جامعه پدید میآورند. پس از گرایش و اقبال عمومی به آن طرح و اندیشه نو، که غالبا حاصل زمان آگاهی اندیشهورزان آن دیدگاه، در پاسخ به نیاز عصری است، مرحله اقدام رسمی برای تحقق آن طرح و اندیشه فرا میرسد. این مرحله که توسط قانونگذاران و سیاستسازان و مجریان، محقق میشود، مرحله «نو سازی» یا مدرنیزاسیون خوانده میشود. پس از مرحله «نو سازی» یا مدرنیزاسیون، یک دورهی زمانی مشخص برای شادابی و طراوت طرح و اندیشهی اجرا شدهی مزبور متصور است که پس از طی آن دوره، میتوان مدعی شد که طرح مزبور به سنت و رویهی جاری تبدیل شده است. دورهی کارآمدی سنت مزبور نیز به دلیل بشری و عصری بودن، متناهی و محدود است. لذا اقتضائات عصری نوینی پدید میآید که سنت مزبور قادر به پاسخگویی به آن نیست، و در نتیجه، مجددا مرحله پساسنت شکل میگیرد و ضرورت باز تولید طرح و اندیشه نو خودنمایی میکند. از این مرحله است که مجددا یک بار دیگر حرکت سینوسی و تناوب اندیشه از مرحله پیدایش تا مرحله اجرا و سپس تبدیل شدن به سنت، آغاز میشود.
این دکترین، قلب فلسفهی توسعه است و در این تلقی، توسعه معنایی فرهنگی مییابد، یعنی آنچه موجب پیشرفت جوامع است، زدودن سنتهای ناکارآمد و رویآوری به طرحها و اندیشههای عصری و نوین است، که همهی شقوق توسعه اعم از سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، علمی و … را در بر میگیرد. نسبت فلسفهی توسعه با فلسفهی تاریخ از این دکترین مشخص میشود. در واقع آنچه در فلسفه تاریخ، ترانسفورمیشن یا انتقالگرایی نامیده میشود، در دکترین توسعه، همان حرکت سینوسی و روند کنش متناوب انتقال از سنت به مدرنیسم، و مجددا به سنت است. به عنوان مثال، تاریخ غرب را میتوان تاریخ توسعه استراتژیک آن نامید به گونهای که روند تناوب حرکت آن از سنت عصر پاگانیسم در ۱۰۰۰ قبل از میلاد، به نو گرایی آتن ۵۰۰ قبل از میلاد، سپس به سنت عصر هلنیسم ۲۰۰ قبل از میلاد، تا نو گرایی دینی در پذیرش مسیحیت در ۲۰۰ میلادی توسط امپراتور کنستانتین، و در ادامه، شکلگیری سنت مسیحی در عصر کلیسا در ۹۰۰ میلادی، و در نهایت از رنسانس در ایتالیا و آنگاه عصر روشنگری در فرانسه، آلمان و انگلیس، و در واقع عبور از قرون وسطا و ورود به عصر مدرن، در یک نوسان مستمر بوده است. البته غرب در دوران چهار صد سالهی اخیر، هرچه جلوتر آمده است، تراکم عصرهای بیشتری را شاهد بوده است و از این حیث میتوان دوران مدرن غرب را دوران «اعصار» گوناگون، مانند عصر دریا، عصر صنعت، عصر اتم، عصر فضا، عصر ارتباطات، عصر دیجیتال و … نامید که هریک به منسوخ شدن پدیدههایی و پیدایش ظرفیتها و پدیدههای نوینی منجر شدهاند.
سوپرپارادایم امانیسم
روند انتقالشناسی در تمدن غرب به سه دورهی کلی تقسیم میشود:
الف- دورهی امانیسم نخست. این دوره از ۷۰۰ قبل از میلاد تا ۲۰۰ پس از میلاد را در بر میگیرد و ابتدا یونان و سپس امپراتوری روم تا عصر کنستانتین در آن به سر میبرند. امانیسم نخست، که در آن همه چیز حول انسان تعریف میشد و چه از سوی «آناکساگوراس» و «پوروتاگوراس» که انسان را مبنای همه چیز میدانستند، و چه دریافت سروش آسمانی در معبد دلفی توسط «سقراط» مبنی بر اینکه «خودت را بشناس!»، همهی عوامل معرفتی دست به دست یکدیگر دادند تا یونان باستان از عصر اسطورهها یا میتولوژیسم عبور کرده و به عصر امانیسم نخستین و باستانی وارد شود. دورهی امانیسم نخست به عصر پاگانیسم (کفرکیشی) نیز شناخته میشود.
ب- دورهی کریستانیسم. این دوره که از ۲۰۰ پس از میلاد آغاز و تا اواخر قرن پانزدهم استمرار مییابد، یک دورهی طولانی اصالت ایمان الهی، از نوع مسیحی آن است که به عصر مسیحیگرایی یا کریستانیسم معروف شده است. از این دوره به قرون وسطا یاد میشود.
ج- دورهی امانیسم دوم. پس از رنسانس در ایتالیا، که عصر نوزایی و بازگشت به انگارههای دورهی طلایی یونان، خوانده شد، و با شکلگیری عصر روشنگری در اروپا، دورهی امانیسم دوم پدید آمد. امانیسم جدید، یک امانیسم مدرن است که مشخصهی آن «سکیولاریسم» است. در واقع به تبع آغشته شدن تمدن غرب به برخی انگارههای مسیحی و یهودی، در نتیجه امانیسم دورهی جدید نتوانست یکسره دین را از صحنه خارج کند. لذا به جای تکیه بر «پاگانیسم»، از ممیزهی تلطیفشدهتری به نام «سکیولاریسم» بهرهبرداری میشود. هر چند که در سالهای اخیر، مفهومی جدید به نام «نئوپاگانیسم» در ادبیات ژورنالیستی – فلسفی غرب، ارائه و پیگیری میشود که دورهی امانیسم جدید را با عبور از سکیولاریسم، با این مفهوم معرفی میکند.
مبتنی بر این سه دورهی کلی، ساختار سوپرپارادایم امانیسم از قوارهی چهار مرحلهای مشخصی بهرهمند بوده است. این چهار مرحله را میتوان در حکم یک قطار که دارای چهار واگن است، ارزیابی نمود:
مرحلهی یکم: ترادیسیون
سنت که روح دینی و شرعی بر آن حاکم است دارای سه تلقیست:
- تئوئیته (خدایی اندیشی)
- تئوئیسم (خداگرایی)
- تئوئیزاسیون (خداییسازی)
این مرحله، مربوط به دورهی قرون وسطا است. در آن دوره، اصالت از آن خدای کلیسا بوده، و ساز و کار ایمان مسیحی، نوعی «تئوئیسم» یا خداگرایی تثلیثی را مبنای جامعه و سبک زندگی مردم اروپا قرار میداد. فضای حاکم بر این مرحله، خداگرایی و در محضر خدا بودن است که بشر غربی بعد از پروتستانتیسم مارتین لوتر و کالمن در آلمان، پای خود را از آن بیرون گذاشته و وارد مرحه بعدی شد.
مرحلهی دوم: مدرنیسم
این مرحله، مربوط به دورهی قرون جدید است، که در آن اصالت از خدای کلیسا نفی شده و ساز و کار ایمان مسیحی، به عنوان مبنایی برای روش زندگی، به چالش کشیده میشود. این مرحله، دارای سه گام کلی بود:
گام اول : مدرنیته
در سنت، عالم محضر خدا بود. سپس این تلقی حاصل شد که خدا وجود دارد، اما غایب است. صنعتگری که ساعت شما را ساخته است، دیگر کاری به استفادهی شما از این ساعت ندارد. چنین تلقی مکانیکی از خدای غایب بوجود آمد که خدای ساعتساز، عالم را ساخته و کوک کرده و سپس آن را رها کرده است. مدرنیته، نوعی «نواندیشی» محسوب میشود که به جای اصالتبخشی به «شرع»، در آن به «عرف» اصالت داده میشود. خروج از مرحله سنت (شرع) و ورود به اندیشهی نو، یک پیششرط داشت و آن اینکه عرفی بیندیشیم؛ و چون خدا غایب است، پس اندیشهی ما مبناست. قوانینی که تصویب میکنیم، براساس اندیشهی بشر است، نه امر و نهی خدا؛ لذا سه مسأله موضوعیت یافت:
- سکولاریته (عرفیاندیشی)
- سکولاریسم (عرفیگرایی)
- سکولاریزاسیون (عرفیسازی)
این غیبت خدا به بیخدایی رسید؛ یعنی جایی که خدا نفی شد و درنتیجه شرک آبی رقم خورد. در اولین انقلاب فلسفی توسط ارسطو، عین مبنا قرار گرفت. عینیت یعنی آنچه را باور میکنم، همان است که میبینم. ذهن من همچون آئینهایست که بر این عینها میتابانم. اما ۲۵۰۰ سال بعد و در انقلاب دوم فلسفی توسط کانت، ذهن مبنا قرار گرفت. یعنی هرآنچه عینیت دارد، میباید خودش را در آئینهی ذهن من بتاباند. لذا عینمحوری ارسطو محدود شده و سوژه اصالت یافت. اما سوبژکتیویسم، بشرمحور است؛ سوزن پرگار را بر روی بشر میگذارد.
این روند، به طور طبیعی، به سه مؤلفه اجتماعی انجامید:
- امانیته (بشریاندیشی)
- امانیسم (بشرگرایی)
- امانیزاسیون (بشریسازی)
نفی عقبا و آخرت، به برجسته شدن بیش از پیش «دنیا» منتج شد و دنیاسازی، از دستاوردهای مهم سکیولاریسم خوانده شد.
به همین نسبت امانیسم یا اصالت بشر، به مرور در چهار حوزهی معرفتشناسی (اپیستمولوژی)، بشرشناسی (آنتروپولوژی)، هستیشناسی (انتولوژی) و خداشناسی (تئولوژی) به ظهور و بروز انگارههای متفاوتی نسبت به عصر کلیسا و ایمان مسیحی نایل شد. دگرگونی در این چهار حوزه، موجب تعمیق مدرنیته گردید:
- معرفتشناسی – حوزهی اپیستمولوژی.
- انسانشناسی – آنتروپولوژی (انسانشناسی طبیعی). بدین معنا که انسان، روح نیست؛ بلکه همین جسد و کششها و کنشهای طبیعی او در عالم است. پس کشش بین دو نامحرم از جنس مخالف و دو جنس موافق، طبیعی تلقی شده و کسی حق تجویز حیا و حجاب و قض بصر بر آنها را ندارد؛ بلکه حتی بعکس، برای چشمهای گرسنه و نفسهای حیران، به برهنگی دامن میزنند. در آنتروپولوژی، انسان در کششهای نفسانیاش خلاصه میشود.
- هستشناسی – آنتولوژی (موجودشناسی فارغ از وجودشناسی). همانگونه که بین حقیقت و واقعیت گپ عظیمی قرار دارد، مابین هستی و هست، وجود و موجود نیز فرق است. انسان مدرن از هستیشناسی به هستشناسی فروغلطید و جامعهای هستشناسانه بنا کرد. برای نمونه دانش پزشکی مدرن، بهداشتِ «هست» انسان را در انواع تخصصهای پزشکی و محصولات دارویی و بهداشتی رقم میزند اما دریغ از یک جراح روح که بتواند تلاطمهای روح در این وادی پرحیرت نفسانیات را مشاهده کند.
- خداشناسی – تئولوژی. خداشناسی در این حوزه، یکی از شاخههای دیگر درخت فلسفه همچون شاخهی پزشکی، اقتصاد، اجتماع و…است که ساقهی این درخت فیزیک بوده که خود ریشه در متافیزیک (عدد، عنصر، لوگوس) دارد. برخلاف تصور عموم، دانش الهیات مشابه دانشگاهی حوزویان نیست بلکه خداشناسی امانیستی است که ریشه در فیزیک دارد؛ مگر فیزیک، زمان و مکان و بُعد نیست؟ آیا خدا نیز زمان و مکان و بُعد دارد؟
گام دوم: مدرنیسم
مدرنیسم، که نوعی «نوگرایی» نسبت به اندیشهی نوینی است که در مدرنیته تولید شده بود، محسوب میشود. ظهور و بروز مدرنیسم در حوزهی معرفتشناسی متاثر از مدرنیته، به سه مکتب کلی انجامید: رسیونالیسم یا خردگرایی، آمپریسم یا تجربهگرایی، و پوزیتیویسم یا اثباتگرایی.
- رسیونالیسم (خردگرایی شمارشگر). دکارت در فرانسه، مال برانش و اسپینوزا آن را پایهگذاری کردند. میتوان گفت روح حاکم بر فرانسه امروز، دکارتیست.
- امپریسیسم (حسگرایی). آنچه در قالب حسن نگنجد را نمیپذیرد.
- پوزیتیویسم (اثباتگرایی). پوزیتیو یعنی برای هر واقعیتی که مشاهده میشود، نگاتیو (فرمول) تهیه شده و آن را روش کرد؛ سپس هرگاه از این روش استفاده شد، کاری پوزیتیویستی انجام شده است. برای مثال، سیبی از درخت میافتد و بر اساس این اتفاق، فرمول سقوط کشف میشود (نگاتیو) سپس استفاده از این فرمول برای موارد دیگر، کاری پوزیتیویستی است. صددرصد علومی که در دانشگاهها ارائه میشود، اینگونه هستند.
همچنین مدرنیسم در حوزهی انسانشناسی، در دو بخش فردی و جمعی، به بازتعریف مفاهیمی مانند ایندیویژوآلیسم یا تفرّد، کلکتیویسم یا تجمع، هدونیسم یا لذتگرایی، و اَمورالیسم یا اخلاقزدایی اجتماعی منتج شد. مدرنیسم در حوزهی تئولوژی یا خداشناسی، با شتابی گسترده، به «آتهایسم» یا «بیخدایی» درغلتید.
- ایندیویژوالیسم (تفردگرایی). تفرد یعنی هیچکس حاضر نیست برای دیگری ایثار کند. برای هرکس، فردیت او مطرح است. از منظر تحول مقایسه خانوادههای سی سال گذشته در ایران، از خانوادههای قبیلهای تا خانوادههای هستهای امروز به خوبی بیانگر سیر تحول تفردگرایی در آنها است. در گذشته همهی فرزندان خانواده در یک اتاق کوچک باهم تعامل داشته و راحت بودند درحالیکه امروز کودکان اتاقهای جداگانه داشته و پدر و مادر برای حضور در اتاقشان باید اجازه بگیرند. توجه به ساختار خانوادههای تکوالدینی در انواع سریالهای غربی پخش شده از تلویزیون در سالهای اخیر نیز بیانگر این نکته است که نه تنها فرزندان خانواده امکان تعامل باهم ندارند که حتی در زیر یک سقف، زن و شوهر نیز تحمل یکدیگر را ندارند. فرزندان به مهد کودک سپرده شده و بزرگترها به سرای سالمندان.
- هدونیسم (اصالت لذت)
در بخش اجتماعی نیز:
- کلکتیویسم (جمعگرایی). زندگی اجتماعی میطلبد تا این «فرد»ها در کنار هم کلکشن بشوند. این کلکسیون به معنای باهم بودن نیست؛ افراد برای هم ایثار نمیکنند و فدای هم نمیشوند؛ بلکه برای منافع خود گریزی از این نیست که دور هم جمع بشوند. چنین جامعهای جامعهی سوداگر است.
- اَمورالیسم (بیاخلاقیگری). این گزاره در مقابل اخلاقگرایی یا مورالیسم است؛ بدان معنا که در نظام اجتماعی، حق تحمیل اخلاق به کسی را ندارید.
لسهفر؛ بگذار هرچه میخواهد انجام دهد.
این چهار ایدئولوژی ویرانگر، به مفهومی به نام «لسهفر» منتهی گشت. لسهفر یعنی «بگذار هرچه میخواهد انجام دهد.» تلقی دینی این است که بر سر در قوم لوط نوشته شده بود: این قوم هرچه میخواهند، انجام میدهند. لسهفر ماهیتاً به دنبال نفی احکام دینی است. شیطان نهی میکند که جلوی انسان را نگیرید. او را رها کنید و حرام و حلال را برنتابید. در اندیشه فروید، کششها و کنشهای دو جنس مخالف طبیعی است؛ اگر جلوی آن گرفته شود، برخلاف طبیعت انسان است پس سبب عقدهای شدن او میشود؛ لذا هیچگونه احکام شرعی را برنمیتابد. در مقابل، انبیا(ص) و ائمه(ع) شرطگذاری میکنند که آزادی و رهایی حقیقی انسان تنها در گرو رهایی از بند هواهای نفسانی است؛ در صورتی که انسان به خواهشهای نفسانی خود میدان نداده و نفس خود را در قُل و زنجیر کند نه تنها عقدهای نشده که نجات مییابد. سراسر قرآن و پیام همهی انبیا(ص) این است که از هوای نفس تبعیت نکنید.
برای فهم بهتر لسهفر، خانوادهای را تصور کنید که همراه فرزند خردسال خود در مکانی مهمان هستند؛ کودک بازیگوشی میکند و والدین مرتب به او تذکر میدهند؛ فرد میزبان خطاب به مهمان میگوید: «رهایش کنید. بگذارید راحت باشد.» اگر کودک رها شد، انگشتان خود در پریز برق فرو میکند؛ یا شاید دست خود را در چرخ گوشت ببرد؛ اگر پدر و مادر مراقب نباشند، بلایی بر سر خود میآورد. چنین نمونهای را در سطح اجتماع تصور کنید؛ ممکن است این نکته به ذهن خطور کند که آیا مردم جامعه صغیر هستند که نیاز به ولی داشته باشند؟ پاسخ این است که آری. کسی که مواد مخدر مصرف میکند، صغیر است. افرادی که از چراغ قرمز عبور میکنند، همه میدانند که نباید چنین کنند؛ اما بدان عمل نمیکنند. مشکل از ندانستنها نیست، بلکه از دانستههایی است که به آنها عمل نمیشود؛ لذا انسان همواره به ولی نیازمند است تا راه صحیح را به آن تذکر دهد.
در دکترین لسهفر، فاعل هوس، دو گزارهی نفی تبعیت از شرع و عقل و تبعیت از شیطان را انجام میدهد و قله هوس فردی به اندازهی عمل فاعلِ هوس، ارتفاع میگیرد. بنمایهی طرحریزی استراتژیک در امانیسم و نخ تسبیح آن، لسهفر است. لسهفر، آنگونه که هست در دانشگاهها معرفی نشده و تنها در اقتصاد تدریس میشود. اقتصاد بازار آزاد با دکترین لسهفر، یعنی رهاسازی قیمتها تاجایی که کالاها به اندازه سقف خرید مردم گران شوند؛ هدف این نیست که کالاها فروش نروند، به همین علت اگر مردم نتوانند خرید کنند، عرضهکنندگان ناچارند قیمتها را تا اندکی کمتر از از حد توان خرید مردم پایین بیاورند.
وقتی جامعهای مملو از افرادیست که ایندویژوال، هدونیست، امورال و کلکتیویست هستند، نیاز به یک ساختار یا دولت متناسب خود دارند که مکمل آنان در نفسانیاتشان باشد. چنین دولتهایی را «دولت رفاه» مینامند. مفهوم دولت رفاه، رسیدگی به آحاد جامعه نیست؛ بلکه در یک نکته خلاصه میشود: تکتک افراد در یک جامعه هرآنچه دلشان خواست، انجام میدهند (لسهفر) و برای ارائهی خدمت به اینان، دولتی تشکیل میشود که در همین راستا برایشان کار کند (ولهفر).
گام سوم: مدرنیزاسیون
مدرنیزاسیون، نوعی «نوسازی» مبتنی بر مدرنیته و مدرنیسم است. مدرنیزاسیون در حوزهی معرفتشناسی به اصالت دانش یا ساینتیزاسیون انجامید، که در آن اصالت یا از آن صاحبان دکترین، یعنی دکترینریَنها است یا از آن دکترینهای آنان که دکترینالیسم خوانده میشود.
با تأسیس مدرسه و دانشگاههای غربی در کشورهای جهان سوم، این مرحلهی سوم به کشورها داده شد اما آنچه که پشتوانهی این خروجی در نواندیشی و نوگرایی بود را به آنها ندادند. چون کشورها این سیر را طی نکرده به نوسازی رسیدند، سبب شد تا کشورهای جهان سوم توسط غربیها مدیریت شوند. غایت برای خانوادهها و افراد، دکتر شدن است؛ سالیانه بیشتر از یک میلیون نفر پشت دربها کنکور و دانشگاهها تمام تلاش و توان خود را میگذارند تا دکتر بشوند بیآنکه کسی فکر کند عقبه و پشتوانهی آن چه سیری است.
مدرنیزاسیون در حوزهی (آنتروپولوژی) انسانشناسی به سه فراروایت برای ساخت اجتماع رسید.
- فراروایت چپ. کسانی که خود را چپ یا سوسیالیست میدانند، پیش از انقلاب در ایران کمونیستها و مارکسیستها بودند و بعد از انقلاب نامشان به جبهه مشارکت تغییر کرد. سوسیالیسم معادل عربی «اشتراکیه» است که در ایران واژهی «مشارکت» را معادل آن جعل کردند. منظور از مشارکتطلب، سوسیالیست است که زندگی، فرهنگ و سیاست را با تفکر سوسیالیستی چپ رقم میزند.
- فراروایت راست. فراروایت راست دارای سه گرایش ناسیونالیسم (جریانات ملیگرا و جبهه ملی)، گلوبالیسم -گلوبالایز کردن، یعنی گسترش دادن پدیدهای در تمام سطح کرهزمین- که خود دارای دو گرایش است: کاسموپولیتیسم (جهانوطنی) و وسترنیسم (غربیسازی جهان) است. همچنین فراروایت راست دارای یک گرایش بسیار خطرناک به نام «لیبرالیسم» یا «اصالت اباحه» است.
- فراروایت میانه. صهیونیسم و ژودائیسم (یهودگرایی)؛ که صهیونیسم، به دو طرف فراروایت، تسری پیدا کرده است. در جهان امروز صهیونیست چپ، صهیونیست راست، صهیونیست یهودی، مسیحی، مسلمان و صهیونیست هندو وجود دارد.
لیبرالیسم (اباحیگری)
در تمامی ادیان الهی و مذاهب و علیالخصوص فقه شیعه به ۵ مورد تأکید شده است: حلال (واجب) و مستحب، حرام و مکروه. به دو حالت اولی امر شده (امر به معروف) و از دوتای بعدی نیز نهی شده است (نهی از منکر)؛ مابین این دو، حد وسطی به نام مباح وجود دارد که انجام یا ترک آن عقاب و ثوابی ندارد. تنظیم اعمال در این ۵ مورد، ساخت زندگی و جامعه مبتنی بر شریعت است و عاقبت انسان اینگونه ساخته میشود.
اما سکولاریسم، دنیاسازیِ بیتوجه به عقبا است. در این تلقی، دنیا باید ساخته شود. “world” حاصلجمع دو واژه “weor” و “old” به معنای قدمت بشر است. یعنی همهی مدلها و قوانینی که بشرهای قبل از امروز بر جای گذاشتهاند روی هم جمع شده و مجموعه قوانینی ساخته که در نگاه انسان امروز عرف تلقی میشوند. در قرآن کریم بارها بیان شده که «هرگاه به آنها گفته شد چرا ایمان نمیآورید پاسخ میگفتند: چون نیاکان و اجداد ما به این صورت بودند.» حال نیز گفته میشود که عرف است. عرف یا دنیویت یعنی نفی حرام و نفی حلال و نفی مستحب و نفی مکروه؛ حد وسطِ مباح، باقی مانده تا همهی اعمال و رفتار انسان با آن دیده و سنجیده شود. مباح گرفتن همهچیز همان اباحیگری یا لیبرالیسم است. لسهفر، عقبهی نوگرایی فراروایت راست بوده است و اساس اندیشهی لیبرالیسم در لسهفر است.
لیبرتی (Liberty) با آزادی (Freedom) فرق دارد. منظور از نهضت آزادی و جنبش دانشجویی آزادیخواه و نهضت آزادی زنان، لیبرتی است.
مرحلهی سوم: پستمدرنیسم
پستمدرنیسم یک وضعیت است. در وضعیت پستمدرن، جامعه، با نفی فراروایتها، به نوعی از اصالت انسان عبور کرده و به مرحلهی اصالت «خود» در تکتک شهروندان رسید. زیرا در مدرنیسم، اصالت از «عام بشر» و بشر نوعی بود، اما در پستمدرنیسم، به دلیل مصداقیابی بشر، در تکتک شهروندان، در نتیجه مفهوم «اگوئیسم» یا خودگرایی و خودمداری مطرح شد. اما وضعیت پستمدرن نیز در دامنهی همان مدرنیسم، و اگوئیسم نیز، در بستر امانیسم پدید آمد. لذا خودگرایی در این دوره، در دامنهی بشرگرایی تعریف میشود نه چیزی فراتر از آن.
در این مرحله، پس از شرک آبی به شرک بنفش میرسیم. اگوسنتریسم سه مرحله را طی کرد:
- اگوئیته (خودیاندیشی)
- اگوئیسم (خودگرایی)
- اگوئیسم (خودیسازی)
از مشهورترین ایدئولوژیهای پستمدرنیسم، ایدئولوژی فمینیسم است.
مرحلهی چهارم: ترانسمدرنیسم
وضعیت ترانسمدرن نیز واکنشی به ناکامیهای پستمدرنیسم محسوب میشود. این وضعیت که از سال ۲۰۰۰ به این سو ابتدا در حوزهی خرده فرهنگهای اجتماعی، به ویژه در میان نوجوانان و جوانان بروز یافت و سپس در هنر، به ویژه در موسیقی و سینما تعمیق شد، و سپس به سایر حوزهها بسط یافت، پیامد طبیعی اصالتبخشی به خود در برابر پذیرش فراروایتی کلان مانند خدا یا انسان است. پلورالیسم یا کثرتگرایی حاصل از اصالتبخشی به خود، موجب پیدایش تلقیهای اجتماعی، فرهنگی و اخلاقی ویژهای شد که نه از خرد این «خود»های منفرد، که برخاسته از نفسانیت آنان بود. آیا بر این «خود»ها همیشه عقل و فکرشان حاکم است؟ به فرمودهی قرآن کریم، پاسخ منفی است زیرا: «اکثرهم لایعقلون» عنان اختیار انسانها بیشتر در دست نفسشان است؛ و نفس را نیز شیطان راهبری میکند. سراسر قرآن آکنده از این است که تبعیت از هوای نفس نکنید تابدانجا که حتی به انبیا(ص) میفرمای: تبعیت از هوای نفس مردم هم نکنید. این تلقیها در برجستهترین شکل خود به شکلگیری و تعمیق جنبشهای اجتماعی – فرهنگی سیطنیزم یا شیطانپرستی گردید، که به خودی خود مبین انحطاط اجتماعی نوینی محسوب میشود.
انسان غربی از مرحله سوم (پست مدرنیسم) نیز عبور کرده و قدم در مرحله چهارم گذاشت که ولایت در اینجا ازآن شیطان است. لذا عصر ترانسمدرنیسم آغاز شد که نوعی بازگشت به پاگانیسم است. به اعتراف غربیها، در این دوره، به ۲۵۰۰ سال قبل که کافر بودند، بازگشتند.
در ترانسمدرنیسم ، شرک سیاه در سه مرحله رقم خورد:
- سیطنیته (شیطانیاندیشی)
- سیطنیسم (شیطانمحوری)
- سیطنیزاسیون (شیطانیسازی)
روند انتقالشناسی در سوپرپارادایم امانیسم، در یک نگاه کلی، این چهار مرحله را از «ترادیسیون» به «مدرنیسم»، و سپس به «پستمدرنیسم» و از آن به «ترانسمدرنیسم» مینمایاند.
منبع: سایت کدآمایی (الگوی ایرانی معیشت)؛ «لیبرالیسم در پارادایم اصالت بشر»
دریافت پلت «جهان رویارویی نور و ظلمات»
عنوان: جهان رویارویی نور و ظلمات
حجم: 12.6 مگابایت
توضیحات: جهان رویارویی چارچوب «ابروادی خداگرایی» و «سوپر پارادایم اومانیسم» در آیتالکرسی
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.